فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
فونت زيبا ساز
افسوس که چه زود رفت
کلبه تنهایی
(خلوتگاه من)
پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: :: نويسنده : حسین علیزاده (خاموش)

ساعت 4 عصر بود و من مثل هر روز با بایسکلم به طرف کورس روان بودم چون درین ساعت دخترها از مکتب رخصت میشدند و سرک از ازدحام دخترها بود، جایی گیر ماندم و هرچه کوشش کردم اما بریگ بایسکلم کار نکرد و با دختری تصادم کردم گرچه تصادم بسیار سطحی بود و من بلا فاصله از او معزرت خواستم اما او با من با بسیار عصبانیت برخورد کرد و بی اندازه سرو صدارا را انداخت قسمیکه همه جمع شدند و همه مرا مورد سر زنش قرار دادند و همه مرا ملامت کردند اما من از اول تا به آخر فقط خاموش بودم بلاخره یکی از شاگردانم که دختر بود از راه رسید و با دخترک صحبت کرد و او را فهماند و من آن جاه را ترک کردم، فردای آنروز مثل همیشه به طرف کورس روان بودم که از پشت سرم صدای را شنیدم" استاد استاد، ایستاده شو من با شما کار دارم" با بایسکلم توقف کردم و پشت سرم را دیدم, با کمال تعجب دیدم دختری دیروز است کسی را که با بایسکل زده بودم، او نزدیک من امد و گفت" ببخشید من بابت برخورد دیروزم بسیار متآسفم و واقعآ از شما معزرت می خواهم لطفآ مرا ببخشید من شما را غلط درک کرده بودم و.....اما شاگرد تان مرا فهماند

من با کمال آرامی برایش گفتم مشکلی نیست فراموشش کن و از او دور شدم

نمیدانم یک هفته از آن حادثه گذشته بود ویا..... طبق معمول به طرف کورس روان بودم اما این بار یک دوستم هم با من بود که بازهم آن دختر سر راهم سبز شده و به من گفت می خواهم با شما صحبت کنم، من لبخندی زدم و گفتم ببخشید من کدام دلچسپی ی به صحبت کسی ندارم و حرکت کردم

باز صدا کرد: خواهش میکنم لطفآ ایستاد شو حرف بسیار ضروری است باید برایت بگویم، ایستاد شدم و گفتم بگو از من چی می خواهی؟ گفت لطفآ میشه جایی خلوت تری برویم و باهم صحبت کنیم من قبول کردم و به طرف دوستم اشاره کردم که منتظر من باشد و خودم با آن دختر به راه افتادیم.

هردوی مان جای خلوت تری رفتیم، دخترک یک لبخندی زد و بعد رو به طرف من کرده گفت: من عاشق شخصیت شما شده ام آن روز یک عالم بد و رد به شما گفتم اما شما فقط خاموش بودید و هر باریکه در باره خاموشی شما فکر میکنم بیشتر از پیش مجذوب شما میشوم و به این نتیجه رسیدم که در پشت خاموشی شما یک عالم گفتنی ها موجود است و...... در میان حرفهایش پریدم، هه هه هه، و در حالیکه لبخند تلخی روی لبانم بود به چشمانش خیره شده و برایش گفتم: ببین حرفهای مرا به دقت بشنو و ادامه دادم، نام شما چیست؟ نام من نرگس است، ببین نرگس اول خو دنبال این حرف ها نگشت اگر هم گشتی دنبال من نگشت لا اقل دنبال کسی بگشت که ثروت داشته باشد، شهرت داشته باشد، زندگی، اپارتمان، موتر ویا لا اقل یک قد و اندام مناسب داشته باشد.

من که هیچ چیزی ندارم حتی یک قد واندام خوب هم ندارم از من هیچ چیزی ساخته نیست و در وجود من هم چیزی نیست که به آن امیدوار باشی، در وجود من فقط یک چیزی بنام صداقت وجود دارد که درین زمانه صداقت اصلآ خوب نیست که هیچ حتی بلای جان هم است، کسیکه صداقت دارد آن بدبخت یا وظیفه خود را به خاطر صادق بودنش از دست میدهد یا اینکه تحقیر میشود ویا....... حتی زندگی اش را از دست میدهد، نرگس به نظرم دختری خوبی به نظر میرسی، متوجه باشی که کسی از خوبی تو سوه استفاده نکند و خدای ناخواسته فریبت ندهد از من گفتن بود حالا خودت بهتر میدانی اما بار دیگر مزاهم من نشوی وگر نه....... این را گفتم و از او دور شدم و نزد دوستم آمده و گفتم حرکت کن، دوستم از من جریان را پرسید و من هم همه چیز را برایش راست گفتم، دوستم با تمسخر گفت، اگر من جای تو بودم جانم را فدایش میکردم و قه قه قه با صدای بلند خندید، با عصبانیت برایش گفتم، آرام میباشی یا نه؟ دوستم گفت ببخشید شوخی کردم و بعد خاموش شد، چند لحظه ی سکوت بین من و دوستم حاکم فرما شد یکبار دوستم که اسمش اصغر بود گفت، حسین ببین ببین او بیچاره هنوزهم ترا دارد تماشاه میکند، پشت خود را نگاه کردم دیدم که براستی او با چشمان خود نظاره گر ماست، دوستم ازمن پرسید:چی فکر میکنی بنظرت همین حالا او دختر راجع به تو چی فکر میکند؟ گفتم شاید با خود بگوید عجب دیوانه ی را

گیر آمدم و شاید هم......... خوب هرچه فکر کند اما حق با اوست و هرکسیکه جای او باشد شاید مرا دیوانه خطاب کند در زمانه ی که پسرها سر درد دنبال دخترها میگردند ودخترها هم با صد نیرنگ پسرها را می رقصانند و اما من هستم که از دخترها فرار میکنم وبا خود قه قه خندیدم، یک بار متوجه ساعت شدم که 6:00 بجه است در حالیکه من باید 4:30 سر صنف می بودم و آنروز نتوانستم سر صنف بروم. ازین موضوع تقریبآ یک ماه گذشت و فکر میکردم همه چیز به پایان رسیده

اما یک روز درحالیکه مصروف کار بودم برایم زنگ آمد و کسی از پشت گوشی برایم گفت: نرگس بسیار سخت مریض است و می خواهد ترا ببیند، من که این حرفها باورم نمی شد برایش گفتم ببخشید اشتباه گرفتی و گوشی را قطع کردم چندین بار زنگ آمد و من قطع کردم، فردای آنروز به طرف کورس روان بودم شاگردم که مرا از سرو صدای نرگس نجات داده بود سر راهم سبز شد." ببخشید استاد به شما کار ضروری دارم، گفتم بفرمایید حمیده جان چی گپ است؟

حمیده گفت، استاد! نرگس سخت مریض است آن هم به خاطر تو و می خواهد ترا ببیند، من پرسیدم: مگرشما اورا میشناسید؟ حمیده جواب داد بلی استاد, او بهترین خواهر خوانده ام هست.من برایش گفتم: ببین حمیده جان نرگس دیوانه شده مرا چی به نرگس؟ حمیده گفت ترا خدا استاد زندگی یک انسان در خطر است و تو میگویی مرا چی؟

استاد خواهش میکنم قسمی که شما فکر میکنید نرگس آن قسم بد خلق نیست  و یک دختر بسیار خوب است،من که هنوزهم باورم نمی شد به حمیده گفتم" ببین حمیده سر من دیر میشه من باید بروم خدا حافظ، حمیده باز گفت خواهش میکنم استاد نرگس ممیرد و مقصیر ..... اما من بدون این که دیگر چیزی بشنوم از حمیده دور شدم.

فردای آنروز بازهم برایم زنگ آمد اینبار کسی گفت من مادر نرگس هستم و نرگس سخت مریض است و می خواهد ترا ببیند

من  که  سر دو راه مانده بودم بلاخره گپ آن خانم را قبول کرده و آدرس خانه شان را گرفتم و خانه شان رفتم با احتیاط تمام وارد خانه شان شدم و خانمی خود را مادر نرگس معرفی کرد و مرا به اطاق دیگری رهنمایی کرد وقتیکه وارد اطاق شدم دیدم براستی نرگس چشمانش بسته است و خواب است، مادرش آهسته دست پر از مهر خود را به پیشانی اش برد و آهسته در گوشش گفت" ببین دخترم کی آمده؟ اما نرگس چشمانش را باز نکرد، مادرش بار دوم در گوشش گفت، اما  بازهم نرگس از خواب بیدار نشد مادرش بار سوم با صدای بلند در گوشش گفت" دخترم ببین کی آمده؟ نرگس چشمانش را باز کرد همین که مرا دید از جای خود بلند شد و قطره های اشکش روی گونه های سرخش جاری شد، درحالیکه اشک در چشمان من هم حلقه زده بود از جایم بلند شدم و گفتم نرگس جان راحت باش بنشین سری جایت دیگر نگران نباش اگر مرا دوست داری پس متوجه صحت خود باش تا زود خوب شوی، با لبخند ملایمی حرفهای مرا قبول کرد و سری جای خود نشست، من تقریبآ یک ساعت خانه نرگس شان بودم و بعد خانه رفتم، نه تنها که نرگس یک دختری عالی بود بلکه یک مادر بسیار مهربان و خوب هم داشت و مادرش همیشه میگفت پسرم هیچ فکر نکن من با پدر نرگس و برادرانش هم صحبت میکنم، از دوستی ما فقط حمیده می فهمید و مادر نرگس وبس، اصلآ باورم نمی شد که دختری مثل نرگس مرا دوست داشته باشد منی که از مادیات هیچ چیزی نداشتم درحالیکه اکثریت مطلق مردم به ثروت و شهرت می اندیشیدند

منی که همیشه فکر میکردم هرچه قدر خوب باشم اما بازهم غریب هستم و کسی حاضر نیست با یک شخص غریب دوستی کند آن هم به این اندازه، نرگس مرا واقعآ دوست داشت و این را وقتی فهمیدم و درک کردم که در نامه خود یک جمله بسیار زیبا نوشته بود"اگر تمام دنیا از من باشد و باعث شود که دلی را آزرده بسازم از خدا می خواهم دنیایم را از من بگیرد، اما اگر غریب ترین انسان ها باشم وباعث شود که دلی را بدست آورم از خدا می خواهم که غریبی ی مرا جاویدانه سازد" این جمله ی نرگس هرگز فراموشم نمیشود

اما صد افسوس که گیتی نامرد خوشی مرا تحمل نتوانست و نگذاشت که از دوماه بیشتر با نرگس ویا بهتر بگویم با پری رویا هایم باشم، بلی چند روز میشد که از نرگس خبری نبود، نه تماسی و نه پیامی و من هم از روی نزاکت به خانه شان نرفتم

هرباری که تماس میگرفتم شبکه میگفت گوشی مورد نظر خاموش میباشد، بلاخره مجبور شدم به خانه شان بروم، دروازه شان را تک تک زدم یک خانم نا آشنا در را باز کرد و پرسید، کی را کار داشتی؟ گفتم ببخشید مادر جان, نرگس شان را  با کمال نا باوری شنیدم که گفت" نرگس شان چند روز میشه از این جاه کوچ کرده، سر جایم میخکوب شدم و گفتم چی؟ کجاه ؟ کجاه رفتند؟ چرا  رفتند؟ و..... خانم با عصبانیت گفت" ازین جاه برو ما خبر نداریم که کجاه رفتند؟

درحالیکه گیج شده بودم و نمی دانیستم چی کنم؟ سراغ حمیده را گرفتم, حمیده را پیدا کردم و از او جریان را پرسیدم، حمیده گفت بلی من از همه چیز خبر هستم چند روز پیش نرگس درحالیکه بسیار پرییشان بود نزد من آمد و گفت ما مجبوریم خانه و همه چیز را رها کرده به خاطر حفظ جان خود در یک جای دور و نا معلوم برویم، هرچه اسرار کردم که کجاه می روید اما نرگس گفت گفته نمیتوانم خودم هم نمیدانم فقط پدرم میداند که به ما چیزی نمی گوید، درحالیکه بغض گلوی حمیده را میفشرد با صدای لرزان ادامه داد نرگس از من خواهش کرد که از طرفش از تو معزرت بخواهم ازینکه چنین بی خبر رفتیم اما بار بار تاکید کرد که مجبور هستند خانه و زندگی شان را ترک بکنند

درحالیکه پیش چشمم سیاهی میرفت از حمیده دور شده و به بسیار مشکل خود را به خانه رساندم و به کسی هیچ چیزی نگفتم، از نرگس تا امروز دیگر خبری و اثری نیافتم و من سکوت را بر ناله فریاد ترجیع دادم، چی سکوت درد آوری که انسان را از درون می بلعد.

آری" نرگس در اثری یک تصادف در زندگی من آمد و به مثل یک معما از زندگی من رفت، اما افسوس که چه زود رفت.

پایان

صفحه قبل 1 صفحه بعد
پيوندها


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 173
بازدید کل : 32772
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

.

.